آدریانآدریان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

آدریان عشق مامانღ

قربون ماما گفتنت

پسرکم دوست دارم و چه خرسندم از داشتنت خدا کنه همیشه کنار هم این آرامش را حس کنیم تازه میفهمم چه قدر فرق کردم سرشارم از حس مادری دنیام عوض شده همه ی زندگیم و لحظه هام شدی تو ..... تو و فقط تو حتی تصور دوریت هم هر ثانیه عذابم میده و چه خود آزارم من که به این فکر احمقانه می اندیشم بزار واست از حال این روزهامون بگم که دلم نمیخواد تموم بشه فکر اینکه تو روزی پسر رشیدی میشی و میری دنبال رویاهات عذابم میده نه اینکه نخوام شاهزادم روزی مردی قدرتمند بشه اما نمیدونم چرا این روزها به اون موقع که آغوشم خالی میشه زیاد فکر میکنم بگذریم امروز صبح که مثل هر روز زودتر مامانی بیدار شدی مامانی خودشو زد به خواب تا شاید این گل پسر گول بخوره و باز بخواب...
28 مرداد 1392

9 ماهگی عروسکم

سلام امیدم 9 ماهگیت مبارک گلکم وای مامانی بغضم اجازه نمیده بنویسم چند روزیه که 9 ماهت شده درست مثل موقعی که به دنیا اومدی اون موقع هم به همین مدت تو دل مامانی بودی و من چه حس و حالی داشتم اون موقع ها پسرم مامانی 9 ماه تو بار شیشه را نگهداری کرد تا با کلی منت رو سرم قدم رو چشمهام بزاری و پا به این دنیای خاکی بزاری خیلی سخت بود آخه تو با همه بار شیشه ها فرق داشتی و مامان را دق دادی تا به دنیا اومدی آخه پسرکم زیادی شکستنی بودی مامانی با همه اون استرس های بارداری و ویار شدید 9 ماهه دیگه کم طاقت شده بود که تو هم واسه اومدن عجله داشتی مامانی مجبور شد سرکلاژ کنه تا یه موقع از دستم در نری بعد هم که به دنیا اومدنت و مریضیهات امانم را ب...
24 مرداد 1392

شیرین کاری های وروجکم

سلام آدریانم الان که واست می نویسم تو در خواب نازی و من باز دلم واسه شیطنتات تنگ شده فدات بشم مامانی که وقتی میری تو روروئک دنبال من میزاری لباسمو میگیری و دنبال خودت میکشی یا میای با دستت میزنی تو کابینت از صداش خوشت میاد منم میام باهات بازی یه بار من میزنم یه بار تو و با هم میخندیم . تا هم در یخچال یا کابینت را باز میکنم میدویی البته کج کج پا میزنی و میای گلم اگه هم بریم حمام که تا میایم واسه سشوار ذوق میکنی و پاهات را  محکم میزنی رو تخت منم سشوار را میگیرم بهت نفست را حبس میکنی و بعدش کلی میخندی مامان به قربونت که اینقدر شیرینی عزیزم تازگی ها هم وقتی بغلمی و ذوق میکنی صورت مامان را با دو دستت میگیری و لپم را میکنی دهنت می...
8 مرداد 1392

شهر عجایب

پسرم جمعه هفته قبل با بابایی بردیمت شهر عجایب دوست داشتی مامانی اول سوار یه زنبور کردیمت که تکون میخورد تو هم تعجب کرده بودی و زود خسته شدی بلندت کردمو دوباره گذاشتمت تا ایستاد با دستت بهش میزدی که چرا تکون نمیخوره قربونت برم که اینقدر جیگری بعد هم با بابایی سوار اسبهایی که میچرخه شدی و کلی حال کردیو محکم میله را چسبیدی که نیافتی فدات بشم که مواظب خودتی اما بابایی هم مواظبت بود نفسم اینم عکست ماه من بعد هم با مامان زری و خاله سمیه رفتیم سیتی سنتر من و بابایی تو را دادیم مامان زری تا اومدیم پیشتون دیدم مامان زری تو را گذاشته تو سبد خرید تو هم جیغ میزدیو ذوق میکردی و با وسایل بازی میکردی فدات بشم که اینقدر شیرینی ...
4 مرداد 1392
1